بهتره گفت نسل ما نسلی بود که آدم هاش از درون جونشون و باخته بودن،

چشم های پر از اشک..

دل های پر از حرف..

نگاه های پر از درد..

هر روز با حال بد اطرافیانمون رو به رو می شیم اما انقدر برامون عادی شده

که در حد چند ثانیه بهش فک می کنیم و می بینیم درد های خودمون بیشتره،

گاهی وقتا حتی دلمون می خواد به کسی کمک کنیم و از درد نجاتش بدیم

اما می بینیم خودمون خیلی ضعیف تر از حد معمول هستیم.

تا قبل از اون روز فکر می کردم افرادی که دیگه براشون روابط مهم نیست

یه مشت آدم هوس باز هستن،

اما وقتی داستان زندگی یکیشون و موقعی که قطره قطره اشک می ریخت

تو تعریف گذشتش دیدم، تازه فهمیدم که همه اینطور نیستن.

سن عاشقی کردن خبر نمیده، در واقع هیچوقت خبر نداده!

چه از کودک چند ساله و چه از پیرمرد صد ساله،

همه روزی دلشون و می بازن به کسی، به چیزی و یا به کاری.

قلب هیچ انسانی حتی با وجود زخم های بزرگ و کوچیک تحمل محیط

تنها رو نداره،

شک نکنید کسی که تنهاس هنوزم دلش می خواد یکی رو داشته باشه.

توی این دنیا درد هایی وجود داره که درد عشق توشون گم می‌ شه!

این ما هستیم که فقط و فقط بزرگش می‌ کنیم،

اما روزی توی زندگی همه ی آدم ها یک نفر از راه می رسه که با همه

فرق داره!

اون آدم تیمارتون میکنه..بهتون جون میده..عشق میده..اغوش گرم میده

و در عوض تنها چیزی که ازتون می خواد زندگی کردن کنار خودشه،

حتی فکر کردن به این مسئله هم زیباست.

شاید هنوز درک نکنید اما جز عجیب ترین حس های دنیاست!

کاش موقعی که گریه ی حتی یک غریبه رو می بینم جویای حال بدش بشیم.

کاش موقعی که غم و از چشم اطرافیانمون دیدیم خودمون داوطلب کمک بشیم.

کاش زمانی برسه که هیچ انسانی از بیان درد هاش رنج نکشه.

کاش زمانی برسه که همه بخندن و به هم کمک کنن برای زندگی بهتر!

و کاش هیچوقت زمانی نرسه که یک فرد تصمیم به، طلاق خون از رگ هاش رو

بگیره.