+تهیونگا..نرو من بهت احتیاج دارم، من نیاز دارم به بودن تو، من کنارت می مونم حتی اگه همه ترکت کنن، بهت قول می دم باهم درستش کنیم خواهش می کنم ترکم نکن!

اشکاش از چشم هاش و مژه هاش پایین می ریخت و هر بار با ترس بیشتری از روی صورتش کنارشون می زد، تهیونگا داشت می رفت واقعا؟

-خفه شو!

اولین ضربه نبود اما درد عمیقی برای پسرک داشت، تهیونگش بی رحم شده بود؟

+خاطراتمون؟عکسامون؟خنده هامون؟قول هامون؟حرف هامون؟تهیونگا همه اینا چی؟

مجبور بود هق هق هاش رو خفه کنه تا به گوش کسی نرسه، تهیونگا چرا یهو تغییر کرد؟

-گفتم خفه شو، ساکت باش، تو عامل همه تنهایی ها و بدبختی های منی تو بودی که باعث شدی اون ترکم کنه تو مقصر تموم اینایی لعنتی، چرا تو رو انتخاب کردم؟چرا درد رو انتخاب کردم؟

سرش تیر می کشید، تهیونگا داشت از چی حرف می زد؟چرا اینارو می گفت؟تهیونگا هیچوقت سرش داد نمی زد، هیچوقت دعواش نمی کرد، چیشده بود؟

+اما..اما چرا منو انتخاب کردی که الان ترکم کنی ها؟..چرا از اول اینطوری پیش رفتی؟بهم بگو چرا؟

دلش می خواست عین تهیونگش داد بزنه، نمی تونست! 

می ترسید قلب تهیونگ عزیزش رو به درد بیاره، اما این تهیونگ بود که گفته بود حتی اگه قلبش رو بشکونه نگران دستای اونه، از کی همه چی انقدر عوض شده بود؟

-ساکت شو..فقط همه چی رو فراموش کن و برو از پیشم، بلاکم کن، برو!

کاش همه چی فقط یه جرعت حقیقت مسخره بود و زودتر تموم می شد، قلب پسرک بدجور داشت زخم بر می داشت، تهیونگا چرا اینطوری می کرد؟فکر پسرکش نبود؟همه چی رو انقدر ساده و راحت از یاد برده بود؟

+تو..تو چطور می تونی؟چطور دلت میاد؟هیچوقت..هیچوقت امشب رو فراموش نمی کنم هیچوقت!

به تنها چیزی که فکر می کرد حموم بعد از حرف هاشون بود، تهیونگا همین الانش هم رفته بود، دست و پا زدنش فایده ای نداشت!

-ببخشید..مراقب خودت باش خیلی زود فراموشم می کنی با اومدن یکی دیگه..همش هفت روز طول می کشه

بین اشک هایی که بی وقفه پایین می اومدن خندید و با دست های لرزونش تایپ کرد

+چی می گی؟مگه اونبار که رفتی فراموشت کردم؟متوجهی داری چی می گی؟چطور می تونی اینطور بگی؟

حتی الانم دیر سین می زد، مثل همیشه!

-برو جانگ کوکا..برو..مراقب خودت باش کوچولو، تو می تونی لیتل راکستار

دستشو رو دهنش گذاشت که جیغ نکشه، امکان نداشت، نه امکان نداشت، کاش دعوا می کرد، کاش بیشتر داد می زد، کاش فحش می داد و می گفت گمشو و برو از زندگیم دیگه نمی خوامت، چرا اینطوری خداحافظی می کرد؟

+برو..خیلی راحت رفتی! همش برات یه شوخی بود همش، برو به اون بگو منو ترک کردی، برو و بگو بخاطرش قلب من رو شکستی، حالا دیگه قهرمان اون می شی و اونم بر می گرده!

هزار آهنگ مختلف تو ذهنش پلی می شد، حالا دیگه همه دیس لاو های پلی لیستش قابل گوش دادن بود..

-کسی در کار نیست، من هم باید برم..گریه نکن فراموشم می کنی

همه حرف هاش خنده دار بود، کاش می تونست فریاد هاش رو آزاد کنه..

+خیلی خنده دار شدن حرفات تهیونگی، بار اولی نیست که ترکم می کنی دیگه عادت کردم

حسی درونش می گفت اینبار هم بر می گرده!

همین حس می تونست زنده نگهش داره فعلا..

-خداحافظ

دیگه هیچ پیامی رد و بدل نشد، بار ها تایپ کرد و دوباره پاک کرد همه رو اما هیچکدوم از اون نوشته ها دیگه فرستاده نشدن، پروفایلش رو یه عکس از خودشون گذاشت، با انگشت هاش موهای سیاه و بنفش تهیونگش رو گرفته بود..

توی بیو هم نوشت «روز اول: بابایی زودی میاد(:💔»

و اما الان سه روز گذشته از اون شب، هنوز ساعت دوازده شب که می شه روز های گذشته رو توی بیوش تغییر می ده و پی وی خالیشون رو با تهیونگش نگاه می کنه و با لبخند مضخرفی که تموم درد های قلبش رو پوشش داده شروع می کنه به اورثینک کردن تا وقتی که چشماش رو هم برن و بخوابه!

اون هنوز امید داره به برگشتن تهیونگ، امید داره به کمک دوست مشترکی که دارن، امید داره به پایان دادن آهنگ های فاکینگ دیس لاوی که گوش می ده، امید داره به بک گراند صفحه چتشون، امید داره به گالری لعنت شدش و عکسای دو نفره شون، امید داره به همه خاطره هاشون..

هر روز با خودش تکرار می کنه «تهیونگا نرفته، اون بر می گرده عین اونبار که رفت!»