۳ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

از طرف اوژنی

اگر هزارن بار دیگر نیز به عقب بازگردم، همچنان انتخاب من تویی ژنرال! و حتی اگر تاریخ تکرار شد و دوباره ژوزفین قلب تو را سهم خود کرد، من همان اوژنی سوخته از عشق تو باقی خواهم ماند. بگذار تاریخ هم به حالم زار بزند که چگونه ژنرالم بی وفا شد..

دفترچه خاطرات پارک دایانا 21 دسامبر 2021"

    • من؛
    • سه شنبه ۳۰ آذر ۰۰

    انسان

    ​​​​​​انسان نمیتونه دلیل خواستن و نخواستن هاش و برای خودش تعیین کنه، در مورد آدم ها

    من فقط تو رو میخوام همین قدر ساده.

    -دزیره-

    • من؛
    • يكشنبه ۲۱ آذر ۰۰

    زندگی من

    ​​​

    به نقل از ملکه دایانا:

    سرورم سالها پیش وقتی من را پیدا کردید، قلب سرخ از عشقم دیگر برای تپیدن جانی نداشت. بال های کوچک و ناتوانم درهم شکسته بود، دره اکلیلی چشمانم خشک شده بود، گویی دیگر هرگز سرنوشت قرار نبود روزهای شیرینش را، نصیب دفتر روح و قلب تاریک من کند. قصد داشتم به خود امید بدهم اما امکان پذیر نبود! من در تمام طول عمرم به خاطر شادی هایی که داشتم تاوان پس دادم، پس امید داشتن به فردایی زیبا و بدون تاوان برایم غیر ممکن بود! در تاریک ترین روزهای زندگی ام مشغول طی کردن مسیر همیشگی تلخ از دردم بودم که از راه رسیدید، انگار آن تونل تاریک بی انتها مهمان درخشش نور خورشید در دل خودش شده بود. با تمام بزرگی تان من را که حتی ضعیف تر از برگ پاییزی بودم قبول کردید و افتخار بردگیتان را به من دادید، من برای همه ملکه شدم اما برای شما همان برده حقیر! من سهم شما شدم، سهمی که غیر از قدرت و ثروت بود و شما هم سهم من، سهمی که غیر از درد و رنج بود. پیوند ما پیوند سفیدی کاغذ بود و سیاهی قلم، من عاشق شاه طلوع شدم با اینکه طلوع همیشه برایم کابوس الهی بود! من از قبل نفرین شده بودم نفرینی که درد شیرین عشق شما بود، عشقی که تمام داشته و نداشته ی من بود. شاید روزها را با دعوا شروع کردیم اما شب ها را با عشق ورزیدن بهم پایان دادیم، با اینکه رنگ چشمانتان آبی نبود اما می شد غرق زیبایی اش شد! شما همان بوم نقاشی من بودید، پوستی به سبزی گل موهایی به سیاهی شب و لب هایی به سرخی جام شراب.. هیچکس غیر از شما نمیتواند من را ازرده خاطر کند و البته هیچکس هم نمیتواند غیر از شما من را به اوج شادی برساند! شما امدید تا استثنا من شوید همان نیمه ی گمشده ی من شما سیاهی شب شدید و من سفیدی روز .. دنیایی که ما از عشق مان ساختیم ترکیب سیاهی و سفیدی شد .. هنگامی که ان نور عجیب و ناشناس در تونل مسیرم طلوع کرد هرگز با خود فکر نمیکردم که همان امید همیشگی برای تپیدن قلب من باشد! اما هیچ چیز در این دنیا غیر ممکن نیست همان گونه که من زندگی را از چشمان شما در یافتم .. چشمانی که با هربار خیره شدن در اعماقش روح و روانم به لرزه در می اید و شاید احساس من همان عشق پرستیدنیه و مورد ستایش خدا به بنده اش است؟ همان گونه صادقانه و از اعماق قلب.. سرورم بنده ی حقیر شما زانو میزند و هزاران بار برای طلوع پر از امید و عشقتان تشکر میکند هر چند در برابر چیزی که شما به زندگی من دادید زانو زدن هم کم است..!

    • من؛
    • جمعه ۱۹ آذر ۰۰
    أگة یة ࢪؤزی نؤمِ تؤ
    تؤ گؤشِ من صدآ کنة
    دوبآࢪة بآز غَمت بیآد
    کة مَنؤ مُبتلآ کنة
    بة دِل میگم کآࢪیش نبآشة
    بذآࢪة دࢪد تؤ دَؤآ شة
    بِࢪة تؤی تمؤمِ جؤنم
    کة بآز بَࢪآت آؤآز بخؤنم . .
    کة بآز بَࢪآت آؤآز بخؤنم . .
    پیوندها