۱۰ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

عشق چیه؟

بر می گردم پیشش و منتظر می مونم که ازم بپرسه «عشق چیه؟» اونوقت، بغضم رو قورت می دم و بهش می گم «همه در ها رو امتحان کردم، همه خیابون ها رو زیر و رو کردم، همه غذا ها رو مزه کردم، همه آدم ها رو نگاه کردم، همه آهنگ ها رو گوش کردم، تا شاید لا به لای همه ی این ها نشونه ای از وجود تو پیدا کنم و آروم بگیرم از درد دوری، از من می پرسی عشق چیه؟ عشق یعنی آروم گرفتن با تو، آروم گرفتن با وجودت برای خلاص شدن از خیلی درد ها، مثل درد دور بودن ازت!» وقتی آخرین کلمه رو هم به زبون آوردم، دیگه بغضم رو قورت نمی دم و با اشک هایی که گوشه به گوشه صورتم رو خیس می کنن، خودم رو توی آغوش امن و پر از آرامشش رها می کنم. لبخند می زنم، زیر لب زمزمه می کنم «بلاخره آروم گرفتم، عشق من».

  • ۱۲
    • من؛
    • جمعه ۲۶ اسفند ۰۱

    «فاقد عنوان»

    مامان؟بابا؟صدام رو نمی شنوید مثل همیشه مگه نه؟می شه فقط یه سوال بپرسم؟با اینکه می دونم مثل همیشه جواب داده نمی شه، می شه بپرسم؟موقع تمام تصمیم گرفتن هاتون، دلتون نسوخت برام؟من فقط یه بچه بودم همیشه، چطور دلتون اومد؟چشمای خالی از احساسم رو دیدید و کاری نکردید؟سکوتم رو تحمل کردید و دم نزدید؟چرا؟چون فقط به اسم مراقبت قصد زجر دادنم رو داشتید؟یعنی انقدر بی رحمی مزه دلنشینی داره، که هربار ازش سیر نمی شید؟کاش فقط یکبار جای من بودید، کاش فقط یکبار باهام دشمن نبودید، همه چیز قشنگ می شد! همه چی! ممنونم ازتون، خیلی ممنونم! چشمام رو ضعیف کردید، قلبم رو پاره کردید، روحمو شکنجه کردید، ریه هام رو درگیر کردید، وجودم رو نابود کردید، ممنونم! از اینکه هربار من رو از عشقم دور کردید و فقط یه گوشه به تماشا نشستید که اینبار برای این مصیبت تکراری چه راهی پیدا می کنم که زنده بمونم از درد دوری. نه امروز، نه فردا و نه هیچوقت تحت هیچ شرایطی قرار نیست ببخشمتون چون من کل نوجوونیم رو با گریه، ترس، رنج، غم و همه این لعنتی ها گذروندم جای خوشگذرونی، گشت و گذار و برنامه ریزی برای آینده! من هیچوقت یادم نمی ره که پدر و مادر خودم بهترین دوران زندگیم رو، نابود کردن.

    • من؛
    • دوشنبه ۲۲ اسفند ۰۱

    بخشی از زندگی من.

    مثل همیشه که ازش دورم با تپش قلب از خواب می پرم. دور و برم رو نگاه می کنم اما فعلاً ویندوزم بالا نیومده، طبق معمول یکم طول می کشه. بلاخره درست شد، لعنتی از این حس بدم میاد، خیلی تو خالی و تهوع آور! امیدوارم دیگه نخوابم هیچوقت اما خب نمیشه. یه نگاه دیگه به دور و بر می کنم. تو پذیرایی خوابیدم، طناز هم هست. خر و پف می کنه، خیلی کوچولو تر به چشم میاد. کنترل رو با دستام که باز یخ بستن بر می دارم، از طریق تلویزیون وارد صفحه گوگل می شم و میام بیان. تنها راه ارتباط مون فعلأ همینجا هست، خسته شدم. شروع می کنم جواب دادن به پیام هاش، با کنترل خیلی سخته تایپ کردن. دلم می خواد گریه کنم، الان هاست که دستم خورد بشه اما باید تحمل کنم. می ترسم اگه جواب پیام هاش رو کوتاه بدم فکر کنه باهاش سرد شدم یا چیزی، من باید فکر همه چی باشم. به اطراف با ترس دوباره نگاه می کنم، باید عجله کنم! مامان و بابا هر لحظه ممکنه از خواب بیدار شن و همه چی نابود بشه باز. متنفرم، ازشون متنفرم که گوشیم رو دو ماه گرفتن و با طرز فکر های مضخرف شون به زندگیم لطمه زدن. پیام ها رو می فرستم، بهتره سابقه ها رو پاک کنم و صفحه رو ببندم، اون فعلأ نمی تونه به این زودی جواب بده. صدای در اتاق شون میاد، وای بدبخت شدم! تند تند همه چی رو پاک می کنم و صفحه رو می بندم. خداروشکر زود انجام دادم قبل اینکه مامان بیاد، ازم می پرسه: ساعت هفت صبح با تلویزیون چه غلطی می کنی؟ آب دهنم رو پایین می فرستم و با عصبانیت می گم از ترس فیلم دیشب خوابم نبرد خودم رو سرگرم کردم، بدون حرف می‌ ره دستشویی. دلم افتاد لعنت بهش! اگه بابا نبود نمی ترسیدم و همه چی رو پاک نمی کردم حتی جلوی مامان هم می اومدم بیان، چون اون هیچی از این چیزا سرش نمی شه ولی لعنت به بابا که همه چی رو صد برابر من می دونه. بهتره بخوابم، چشمام می سوزن. دوباره با تپش قلب از خواب می پرم، بازم طول می کشه ویندوزم بالا بیاد. ساعت ده شده، سه ساعت خوابیدم خیلی خوبه. بابا می خواد بره بیرون، خدایا شکرت می تونم به بیان سر بزنم، شاید پیام هام رو جواب داده باشه. بابا رفت، با عجله میام سمت تلویزیون و کنترل رو بر می دارم و وارد پنلم می شم بعد چند دقیقه. هنوز جواب نداده، دلتنگشم! کاش زود بیدار بشه از خواب و جواب بده. می رم وبلاگ بعضی ها و کامنت می دم، جواب بعضی از کامنت های خودم رو هم می دم. هنوز نیومده، دستم درد گرفته از تایپ با این کنترل کوفتی. بابا برمیگرده، ساعت یک ظهر قبل اومدن بابا باز چک کردم ولی جواب نداده بود! نگرانم نکنه چیزی شده؟ بیخیال توکل به خدا، انشالله که چیزی نشده. ناهار می خورم، یکم با طناز وقت می گذرونم، نقاشی می کشم و چند صفحه دزیره می خونم، جلد دوم هم داره تموم می شه. عصر شده، بابا باز می خواد بره بیرون، کاش دیگه برنگرده خونه! میام سراغ تلویزیون، جواب داده پیام ها رو! خدایا صد هزار بار شکر، سالم و سلامته. چقدر دلتنگش بودم خدایا، دوباره دستام یخ زدن اما اینبار از هیجان نه ترس. تا جواب می دم پیام هاش رو نیم ساعت طول می کشه، از کنترل متنفرم. باز دوباره رفت، کار داره و تو شرایط سختی قرار داره وگرنه من می دونم اولویت اولش منم. چندتا دیگه پیام رد و بدل می کنیم و بلاخره بعد سه چهار ساعت بابا میاد. پیام آخر رو که شامل توضیح اومدن بابا و نکات مراقبتی هست رو براش می فرستم و سابقه رو پاک میکنم و صفحه رو می بندم. شب شده، مامان، بابا و طناز هر سه تا تو پذیرایی هستن، لعنت! امشب نمی تونم حتی یک ثانیه هم شده فقط سر بزنم و بگم خوبم. تا آخر شب بیدار می مونم، مثل همیشه خوابم نمی بره. با نقاشی، دزیره و البته طناز خودم رو سرگرم می کنم، این روز ها تنها سرگرمی هام این ها به علاوه تجربه درد، ترس و هیجان به مقدار زیاد هست. یه جنگل کشیدم، خوب شده! بعداً که گوشیم رو دادن باید هم تو بیان پست کنم هم برای زیبارو بفرستم، مطمئنم بهم افتخار می کنه! فردا باید بگم بهش نقاشی کشیدم. طناز خوابش برده تو پذیرایی، مامان هم تو اتاق خودشون داره از یوتیوب فیلم می بینه، بابا یکم اون ور تر من و طناز دراز کشیده و با گوشی چت می کنه. فکر کنم حق با مامانه و داره یه کار هایی می کنه، آخه موقع چت همش لبخند می زد! از اون لبخند خاص ها که آدم فقط به عشق عزیزش می زنه، نمی دونم! اصلاً به من چه ربطی داره، کاش فقط بمیره. حالمو بهم می زنه. اون کسی بود که سیگار رو گذاشت لای لب های بی جون و دستای سردم، ازش متنفرم! کم کم داره چشمام سنگین می شه، دفتر نقاشی رو بر می دارم و کثیف کاری هامو تمیز می کنم. بالش رو زیر سرم قرار می دم، خیلی خوابم میاد. بابا رو نگاه می کنم که هنوز نخوابیده، قبل اینکه کامل به خواب برم آرزو می کنم فردا بیشتر حرف بزنم باهاش. از مامان و بابا متنفرم، حق من تجربه مدام این درد بزرگ نیست! درد دوری از معشوق. من با تمام وجودم دارم می جنگم، کاش تحمل کنه. خیلی خستم فقط.

    «پایان»  

    • من؛
    • يكشنبه ۲۱ اسفند ۰۱

    تو را

    من تو را امشب، در میان مه های آسمان یافتم. من تو را امشب، در برخورد باد سرد به صورتم یافتم. من تو را امشب، در خیابان های خیس خورده یافتم. من تو را امشب، در گرمای دلنشین باقالی ها یافتم. من تو را امشب، در نوای عاشقانه ای یافتم. من تو را امشب، در ضیافت نور های شهر یافتم. من تو را امشب، در دخترک بامیه به دست یافتم. بله، من تو را بعد یک شب بارانی در کنار خود یافتم.

  • ۹
    • من؛
    • شنبه ۲۰ اسفند ۰۱

    وداع..

    من با تمام رنگ ها بعد دوری مان، وداع کردم.

  • ۱۱
    • من؛
    • پنجشنبه ۱۸ اسفند ۰۱

    معجزه؛

    تو آیه ی دوستت دارم خواندی

    و من ایمان آوردم

    که عشق

    معجزه ای ست

    .که از لب های تو نازل می شود

    -سعید چولکی-

  • ۱۵
    • من؛
    • پنجشنبه ۱۱ اسفند ۰۱

    چالش سی کالج"

    ​​​​​​منبع:کلیک

     

    بریم که شروع کنیم..

    نفس عمیق' 

     

    "روز اول: دلتنگی 

    در جست و جوی واژه ای برای شرح حال خلأ قلبم بودم، ناگهان افکارم فریاد کشیدند: دلتنگی!

     

    "روز دوم: چشم 

    اما من یقین دارم که تنها نگاه کردن به چشم هایت می تواند از آشوب درونم ساحلی آرام سازد..

     

    "روز سوم: درد 

    حسی که اشک را درون چشم هایت، سنگینی را درون قلبت و آشفتگی را درون وجودت شکل می دهد بی شک اسمی جز درد ندارد!..

     

    "روز چهارم: صدا 

    هر احساسی صدا دارد، شاید کوتاه اما پر از مفهوم..

     

    "روز پنجم: زیبایی 

    زیبایی می تواند..

    چیزی میان یک آرزو و پشیمانی باشد!

     

    "روز ششم: بی ارزش 

    زمانی که آنها شادی می کنند و تو بی ارزش بودن را لمس می کنی،منظورم را می فهمی مگر نه؟

    گاهی تلاش نیز بی فایده و مسخره خواهد بود!

     

    "روز هفتم: تنفر

    شعله ای که سخت در سینه می سوزد، بغض بی جایی که در گلو خودنمایی می کند و خشم ترسناکی که در چشم پدید می آید، چیزی جز تنفر نام ندارد!

     

    "روز هشتم: گریه 

    گاهی تمام وجود یک انسان گریه می کند جز چشمان او، ترسناک است اما بیشتر موجب درد.. 

     

    "روز نهم: پرواز 

    من می توانم با عشق تو پرواز کردن را بیاموزم و سقوط کردن را هم تجربه کنم، و این تنها به تو بستگی دارد..

     

    "روز دهم: مرگ 

    اما دیگر هیچ احساس پشیمانی ای نسبت به آرزوی مرگ تان ندارم و نخواهم داشت..

     

    "روز یازدهم: عشق 

    جوانه ای که در قلب شروع به شکفتن می کند و تمام آن را در بر می گیرد، عشق نام دارد!

     

    "روز دوازدهم: خسته 

    تمام نمی شود..

    ادامه دارد..

    صدا ها سخت مرا آزار می دهند، 

    چرا موسیقی سرانجام به پایان می رسد؟!

    من گمان دارم خسته ام؛

     

    "روز سیزدهم: دیوانه

    من دیوانه ام، دیوانه موهای تو

    من دیوانه ام، دیوانه چشمان تو 

    من دیوانه ام، دیوانه ام، دیوانه ات

    من دیوانه ام، دیوانه دستان تو 

    من دیوانه ام، دیوانه لبخند تو 

    من دیوانه ام، دیوانه ام، دیوانه ات..

     

    "روز چهاردهم: ناراحتی 

    ناراحتی، احساسی است که هم گفتن و هم نگفتن آن ممکن است تو را آزار دهد.

     

    "روز پانزدهم: نفس 

    هنگامی که به چشم های خوش رنگ تو خیره می شوم یادم می رود نفس بکشم، تو تنفس را هم از خاطر من می بری!

     

    "روز شانزدهم: اگر 

    تو مرا زیبا می خوانی، اما اگر من زیبا هستم، تو چه هستی؟

     

    "روز هفدهم: بناپارت 

     وقیح بودن چه حسی دارد بناپارت؟ تو مزه تلخ درد را با دستان خودت به خورد اوژنی دادی، این بود پیمان عشق تو؟

     

     "روز هجدهم: چهره 

    هر آن دم که چهره تو دیده مرا نوازش می کند، ستایش پروردگار را یادآور می شوم.

     

    "روز نوزدهم: آزار 

    خستگی تو، مرا قبل از خودت آزار می دهد..

     

    "روز بیستم: شکلات 

    شکلات را بسیار دوست دارم، اما به این مسئله پی بردم که زیاد خوردن آن را اصلاً دوست ندارم.

     

    "روز بیست و یکم: رنگ 

    رنگ بی نظیر و خاصی دارد، موهای لختش را می گویم!

     

    "روز بیست و دوم: سیگار 

    منشع سوزش ریه های من عشق تو است، چرا سیگار را مقصر جلوه دهیم؟

     

    "روز بیست و سوم: خشمگین

    خشمگین از دست هایی که بی موقع شروع به لرزش می کنند، قایم کردن در لحظه آنها سخت است.

     

    "روز بیست و چهارم: من 

    کسی که عشق تو را به راحتی ترجیح می دهد، من هستم.

     

    "روز بیست و پنجم: او

    طوری که او برای من پدری می کند چیزی شبیه عشق خورشید به گل است، ساده اما پر معنا. 

     

    "روز بیست و ششم: خنده 

    خنده، من دیوانه نشده ام؛ شادی کمرنگ تر است. 

     

    "روز بیست و هفتم: خنجر

    هربار خنجر در قلب کوچکت فرو می کنم، چرا هیچ غمی به صورت نمی آوری؟

     

    "روز بیست و هشتم: برف

    تو سفیدی برف و من سیاهی شب؛ به روی من می درخشی، ستاره ها چشمک می زنند. 

     

    "روز بیست و نهم: دلبر 

    تو چه کردی دلبر؟من در آغوش رنج، امید تو در دل داشتم.

     

    "روز آخر: هنر

    هنر خالق، در لبخند تو خود را به رخ کشید. 

     

    اتمام چالش: ۱۴۰۱/۱۲/۰۸ 

    به جا می گذارم برای، احساسات، خاطرات و زمان.

  • ۱۲
    • من؛
    • پنجشنبه ۱۱ اسفند ۰۱

    «تنفر»

    از خود تنفر نداشتم. 

    دلبر را رنجاندم، همین کافی بود دگر.

    از هم گسسته، وجودی در نقش تلاطم دریا؛

  • ۱۳
    • من؛
    • سه شنبه ۹ اسفند ۰۱

    گاه..

    ​​​​​​گاه رهگذری هستم، که می گذرد.

    گاه اشکی هستم، که از چشم رها می شود.

    گاه امیدی هستم، که نا امیدی را می شوید.

    گاه خنده ای هستم، که روی لب می نشیند.

    گاه حسرتی هستم، که تمام نمی شود.

    گاه بغضی هستم، که گلو را چنگ می زند.

    گاه آتشی هستم، که خاکستر می شود. 

    گاه رویایی هستم، که حقیقی نمی شود.

    گاه فریادی هستم، که به گوش نمی رسد.

    گاه غذایی هستم، که خورده می شود.

    گاه خانه ای هستم، که آوار می شود.

    گاه دردی هستم، که امان می برد.

    گاه اعتمادی هستم، که درهم می شکند.

    گاه دریایی هستم، که متلاطم می شود.

    گاه عشقی هستم، که ابدی می ماند.

    گاه نسیمی هستم، که می وزد.

    گاه سخنی هستم، که گفته می شود.

    گاه نوری هستم، که در تاریکی می درخشد.

    گاه سایه ای هستم، که پناهگاه می شود.

    گاه سرمایی هستم، که سخت می لرزاند.

    گاه قلبی هستم، که تنها می تپد.

    گاه انسانی هستم، که درک نمی شود.

    این من هستم، منی که پایان ندارد.

  • ۱۱
    • من؛
    • جمعه ۵ اسفند ۰۱

    خـؤآهَـد آمَـد . .

    ​​​​​​​​​​​​

     ​​​​​​بلآخࢪة خؤآﻫﺪ ﺁﻣﺪ 

     ﺁﻥ ﺷﺐهآیی کة تآ ﺻُﺒﺢ 

     دࢪ کنآࢪ تؤ ﺑﯿﺪآࢪ بمآﻧﻢ 

     سࢪﺕ ࢪآ ࢪؤی سینة أم ﺑﮕﺬآࢪم 

     ؤ بة تؤ بگؤﯾﻢ کة ﺩࢪ کنآࢪﺕ 

     چقدࢪ خؤﺷﺒﺨﺖ ﻫﺴﺘﻢ . . ! 

    [ احمد شاملو ]

    • من؛
    • پنجشنبه ۴ اسفند ۰۱
    أگة یة ࢪؤزی نؤمِ تؤ
    تؤ گؤشِ من صدآ کنة
    دوبآࢪة بآز غَمت بیآد
    کة مَنؤ مُبتلآ کنة
    بة دِل میگم کآࢪیش نبآشة
    بذآࢪة دࢪد تؤ دَؤآ شة
    بِࢪة تؤی تمؤمِ جؤنم
    کة بآز بَࢪآت آؤآز بخؤنم . .
    کة بآز بَࢪآت آؤآز بخؤنم . .
    پیوندها