مثل همیشه که ازش دورم با تپش قلب از خواب می پرم. دور و برم رو نگاه می کنم اما فعلاً ویندوزم بالا نیومده، طبق معمول یکم طول می کشه. بلاخره درست شد، لعنتی از این حس بدم میاد، خیلی تو خالی و تهوع آور! امیدوارم دیگه نخوابم هیچوقت اما خب نمیشه. یه نگاه دیگه به دور و بر می کنم. تو پذیرایی خوابیدم، طناز هم هست. خر و پف می کنه، خیلی کوچولو تر به چشم میاد. کنترل رو با دستام که باز یخ بستن بر می دارم، از طریق تلویزیون وارد صفحه گوگل می شم و میام بیان. تنها راه ارتباط مون فعلأ همینجا هست، خسته شدم. شروع می کنم جواب دادن به پیام هاش، با کنترل خیلی سخته تایپ کردن. دلم می خواد گریه کنم، الان هاست که دستم خورد بشه اما باید تحمل کنم. می ترسم اگه جواب پیام هاش رو کوتاه بدم فکر کنه باهاش سرد شدم یا چیزی، من باید فکر همه چی باشم. به اطراف با ترس دوباره نگاه می کنم، باید عجله کنم! مامان و بابا هر لحظه ممکنه از خواب بیدار شن و همه چی نابود بشه باز. متنفرم، ازشون متنفرم که گوشیم رو دو ماه گرفتن و با طرز فکر های مضخرف شون به زندگیم لطمه زدن. پیام ها رو می فرستم، بهتره سابقه ها رو پاک کنم و صفحه رو ببندم، اون فعلأ نمی تونه به این زودی جواب بده. صدای در اتاق شون میاد، وای بدبخت شدم! تند تند همه چی رو پاک می کنم و صفحه رو می بندم. خداروشکر زود انجام دادم قبل اینکه مامان بیاد، ازم می پرسه: ساعت هفت صبح با تلویزیون چه غلطی می کنی؟ آب دهنم رو پایین می فرستم و با عصبانیت می گم از ترس فیلم دیشب خوابم نبرد خودم رو سرگرم کردم، بدون حرف می‌ ره دستشویی. دلم افتاد لعنت بهش! اگه بابا نبود نمی ترسیدم و همه چی رو پاک نمی کردم حتی جلوی مامان هم می اومدم بیان، چون اون هیچی از این چیزا سرش نمی شه ولی لعنت به بابا که همه چی رو صد برابر من می دونه. بهتره بخوابم، چشمام می سوزن. دوباره با تپش قلب از خواب می پرم، بازم طول می کشه ویندوزم بالا بیاد. ساعت ده شده، سه ساعت خوابیدم خیلی خوبه. بابا می خواد بره بیرون، خدایا شکرت می تونم به بیان سر بزنم، شاید پیام هام رو جواب داده باشه. بابا رفت، با عجله میام سمت تلویزیون و کنترل رو بر می دارم و وارد پنلم می شم بعد چند دقیقه. هنوز جواب نداده، دلتنگشم! کاش زود بیدار بشه از خواب و جواب بده. می رم وبلاگ بعضی ها و کامنت می دم، جواب بعضی از کامنت های خودم رو هم می دم. هنوز نیومده، دستم درد گرفته از تایپ با این کنترل کوفتی. بابا برمیگرده، ساعت یک ظهر قبل اومدن بابا باز چک کردم ولی جواب نداده بود! نگرانم نکنه چیزی شده؟ بیخیال توکل به خدا، انشالله که چیزی نشده. ناهار می خورم، یکم با طناز وقت می گذرونم، نقاشی می کشم و چند صفحه دزیره می خونم، جلد دوم هم داره تموم می شه. عصر شده، بابا باز می خواد بره بیرون، کاش دیگه برنگرده خونه! میام سراغ تلویزیون، جواب داده پیام ها رو! خدایا صد هزار بار شکر، سالم و سلامته. چقدر دلتنگش بودم خدایا، دوباره دستام یخ زدن اما اینبار از هیجان نه ترس. تا جواب می دم پیام هاش رو نیم ساعت طول می کشه، از کنترل متنفرم. باز دوباره رفت، کار داره و تو شرایط سختی قرار داره وگرنه من می دونم اولویت اولش منم. چندتا دیگه پیام رد و بدل می کنیم و بلاخره بعد سه چهار ساعت بابا میاد. پیام آخر رو که شامل توضیح اومدن بابا و نکات مراقبتی هست رو براش می فرستم و سابقه رو پاک میکنم و صفحه رو می بندم. شب شده، مامان، بابا و طناز هر سه تا تو پذیرایی هستن، لعنت! امشب نمی تونم حتی یک ثانیه هم شده فقط سر بزنم و بگم خوبم. تا آخر شب بیدار می مونم، مثل همیشه خوابم نمی بره. با نقاشی، دزیره و البته طناز خودم رو سرگرم می کنم، این روز ها تنها سرگرمی هام این ها به علاوه تجربه درد، ترس و هیجان به مقدار زیاد هست. یه جنگل کشیدم، خوب شده! بعداً که گوشیم رو دادن باید هم تو بیان پست کنم هم برای زیبارو بفرستم، مطمئنم بهم افتخار می کنه! فردا باید بگم بهش نقاشی کشیدم. طناز خوابش برده تو پذیرایی، مامان هم تو اتاق خودشون داره از یوتیوب فیلم می بینه، بابا یکم اون ور تر من و طناز دراز کشیده و با گوشی چت می کنه. فکر کنم حق با مامانه و داره یه کار هایی می کنه، آخه موقع چت همش لبخند می زد! از اون لبخند خاص ها که آدم فقط به عشق عزیزش می زنه، نمی دونم! اصلاً به من چه ربطی داره، کاش فقط بمیره. حالمو بهم می زنه. اون کسی بود که سیگار رو گذاشت لای لب های بی جون و دستای سردم، ازش متنفرم! کم کم داره چشمام سنگین می شه، دفتر نقاشی رو بر می دارم و کثیف کاری هامو تمیز می کنم. بالش رو زیر سرم قرار می دم، خیلی خوابم میاد. بابا رو نگاه می کنم که هنوز نخوابیده، قبل اینکه کامل به خواب برم آرزو می کنم فردا بیشتر حرف بزنم باهاش. از مامان و بابا متنفرم، حق من تجربه مدام این درد بزرگ نیست! درد دوری از معشوق. من با تمام وجودم دارم می جنگم، کاش تحمل کنه. خیلی خستم فقط.

«پایان»