صدای آرام پیانو که در پذیرایی نواخته می شود احساسات

مرا بر می انگیزد..

شمع را که درون جا شمعی ذره ذره آب می شود نگاه می کنم و آن 

را بیشتر به تکه کاغذ روی میز نزدیک می کنم تا شروع به 

نوشتن کنم..

تنها چند خط هم اکتفا می کند

تعلل کافی است..

 

اکنون که این نامه را می نویسم

دل تنگ نوشته های خود هستم

آنها مرا آزار می دهند!

مرا شاد می کنند!

و گاهی نیز پریشان و درمانده.‌‌.

می توانم سوال عجیبی را که در فکر آن هستم بیان کنم؟

"آیا قلم همچون من این دلتنگی غریب را احساس می کند؟"

از ظاهر آن که دور است..

گمان نمی کنم دل او برای من تنگ شده باشد

پیوند من با آن بود..

اما پیوند او را چه کسی داند؟​ 

وهم دارم از بیان این کلمات دردناک اما افسوس که 

چاره ای ندارم..

بسنده است این بار کسی که فکر چاره در سر دارد قلم باشد

نه من..

چون بار آخر او بود که واژه دل تنگی را از یاد برده بود 

اگر سراغم بیاید باز خواهم گشت 

اما اگر نیامد 

این آخرین نوشته من خواهد بود..

 

​​​​​​اکنون که کلمات را بر روی این صفحه کاغذی نقش می بندم..

با خود می پندارم که تو هنوز نیامده ای و من تنها می خواهم

 بودنت را قالب کنم!

 

 

1895/09/15"

 

برای یار گمشده خود قلم..