مامان؟بابا؟صدام رو نمی شنوید مثل همیشه مگه نه؟می شه فقط یه سوال بپرسم؟با اینکه می دونم مثل همیشه جواب داده نمی شه، می شه بپرسم؟موقع تمام تصمیم گرفتن هاتون، دلتون نسوخت برام؟من فقط یه بچه بودم همیشه، چطور دلتون اومد؟چشمای خالی از احساسم رو دیدید و کاری نکردید؟سکوتم رو تحمل کردید و دم نزدید؟چرا؟چون فقط به اسم مراقبت قصد زجر دادنم رو داشتید؟یعنی انقدر بی رحمی مزه دلنشینی داره، که هربار ازش سیر نمی شید؟کاش فقط یکبار جای من بودید، کاش فقط یکبار باهام دشمن نبودید، همه چیز قشنگ می شد! همه چی! ممنونم ازتون، خیلی ممنونم! چشمام رو ضعیف کردید، قلبم رو پاره کردید، روحمو شکنجه کردید، ریه هام رو درگیر کردید، وجودم رو نابود کردید، ممنونم! از اینکه هربار من رو از عشقم دور کردید و فقط یه گوشه به تماشا نشستید که اینبار برای این مصیبت تکراری چه راهی پیدا می کنم که زنده بمونم از درد دوری. نه امروز، نه فردا و نه هیچوقت تحت هیچ شرایطی قرار نیست ببخشمتون چون من کل نوجوونیم رو با گریه، ترس، رنج، غم و همه این لعنتی ها گذروندم جای خوشگذرونی، گشت و گذار و برنامه ریزی برای آینده! من هیچوقت یادم نمی ره که پدر و مادر خودم بهترین دوران زندگیم رو، نابود کردن.