بر می گردم پیشش و منتظر می مونم که ازم بپرسه «عشق چیه؟» اونوقت، بغضم رو قورت می دم و بهش می گم «همه در ها رو امتحان کردم، همه خیابون ها رو زیر و رو کردم، همه غذا ها رو مزه کردم، همه آدم ها رو نگاه کردم، همه آهنگ ها رو گوش کردم، تا شاید لا به لای همه ی این ها نشونه ای از وجود تو پیدا کنم و آروم بگیرم از درد دوری، از من می پرسی عشق چیه؟ عشق یعنی آروم گرفتن با تو، آروم گرفتن با وجودت برای خلاص شدن از خیلی درد ها، مثل درد دور بودن ازت!» وقتی آخرین کلمه رو هم به زبون آوردم، دیگه بغضم رو قورت نمی دم و با اشک هایی که گوشه به گوشه صورتم رو خیس می کنن، خودم رو توی آغوش امن و پر از آرامشش رها می کنم. لبخند می زنم، زیر لب زمزمه می کنم «بلاخره آروم گرفتم، عشق من».