خیال

هندزفری رو توی گوش هام جا می دم و آهنگ "Letter" رو پلی می کنم، شیپ مورد علاقه ما، من و اون. می تونم با ترکیب صداشون تا خود بهشت پرواز کنم، آروم دارم قدم می زنم و راه خونه رو طی می کنم. هوا گرم شده اما هنوز حس خوبی از قدم زدن می گیرم، هروقت این آهنگ رو می زارم بخشی از زندگیم کنار سارا جلوی چشم هام نقش می بنده. اینبار دست هامون قفل هم دیگه شدن و پاهامون دارن راه دشت رو طی می کنن، تا چشم کار می کنه سبزی دیده می شه البته گل های زرد رنگ کوچولو رو هم نباید نادیده گرفت! همه چیز قشنگه، مخصوصاً لباس های تنمون. من یه سارافون تقریباً کوتاه آسمونی رنگ تنم کردم که گل های کوچیک صورتی داره و اون یه شلوار پارچه ای نسکافه ای با پیرهن نخی شیری رنگ تنش کرده. دستش بزرگ تر از دست منه، وجودش کنارم باعث می شه احساس امنیت کنم. با فشار آروم انگشت هاش روی پوست دستم رومو بر می گردونم سمت صورت بی نقص و گندمی رنگش «جانم؟» لبخند شیرینی روی لباش نقش بسته «نمی خوای چیزی بگی قشنگم؟دلم برای صدات تنگ شد» لبخند خجلی می زنم «ببخشید عزیزم اصلاً حواسم نبود، حضورت باعث می شه همه چی از یادم بره، حتی حرف زدن!» دستم رو که چفت دست خودشه بالا میاره و بوسه آرومی روش می زنه «قربونت برم من؟هوم؟» دست آزادم رو توی هوا تکون می دم و با اعتراض لب می زنم «نه نه سارایی اینطور نگو دیوونه خدانکنه» دوباره دستمو بوسه می زنه و می خنده «هشش..عزیزدلم آروم هول نکن حالا» هردو می خندیم، خنده هاش زیباترین تصویر دنیاس. سرمو روی پاش گذاشتم و دراز کشیدم، انگشت هاش لای موهام تاب می خوره «دلم می خواد دنبالت کنم و تا می تونیم بدویم اما می ترسم حالت بد بشه» لب پایینیم رو جلو می دم و سرم رو مظلومانه بالا و پایین می کنم «اهوم اهوم..شاید حالم بد بشه» با لبخند موهام رو پشت گوشم می فرسته و پیشونیمو می بوسه «قربونت برم غصه نخور اشکالی نداره باشه؟اینجوری خیلی هم بهتره اتفاقاً چون همش می تونم نگاهت کنم و لذت ببرم» سرخ می شم و نیشگون آرومی از دستش می گیرم «یاا..خجالت زدم نکن عوضیییی» بازم می خنده، برای هزارمین بار دلم رو برد. سر خوردن چیزی رو از بینیم حس می کنم و همین باعث می شه چشمامو باز کنم و دستم رو روش بکشم، خون دماغ شدم. آهنگ تموم شده، بازم یه رویا بود! یه رویای شیرین، کاش هیچوقت تموم نمی شد یا حداقل زودتر شروع می شد. باید زود برم خونه ممکنه فشارم بخاطر خون دماغ شدنم بیوفته، من هنوز امیدوارم به آینده و اون.

  • ۱۴
    • من؛
    • جمعه ۱ ارديبهشت ۰۲

    𝗬adet 𝗡are

    یادت نره حرفام، اون شبا، اون اشکا

    واسه منه دستات، دنبالت میام بری هرجا

  • ۱۴
    • من؛
    • جمعه ۲۵ فروردين ۰۲

    کلام، دیده و رنج.

    من در سکوت خود، سال ها کلام نهان کردم.

    من در چشمان خود، سال ها دیده نهان کردم.

    من در تمام خود، سال ها رنج نهان کردم.

    از من با کلام، دیده و رنج سخن می گویند، در دل می سوزم.

    زبان درمانده است، آغوش بس بی کران.

  • ۱۵
    • من؛
    • پنجشنبه ۲۴ فروردين ۰۲

    آینده

    روی چمن ها دراز کشیدم، نگاهم به آسمونه «سارا همه چی خیلی آروم شده مگه نه؟» لبخندی پشت بند حرفم می زنم، رومو بر می گردونم سمت صورت بی نقصش، لبخند عمیقی روی لب هاش شکل گرفتن. قبل از من نگاهم می کرد مثل همیشه، آروم دستشو روی موهام می کشه «به قولم عمل کردم مگه نه؟نجات پیدا کردی فرشته کوچولو» با حرفی که می زنه بغض می کنم و سرمو تکون می دم «از خوشحالی بغض کردم نترسی، هیچی از اینکه الان به اینجا رسیدیم بهتر نیست می دونستی؟» هنوزم لبخند روی لب هاشه، خودشو جلوتر می کشه و گونم رو میبوسه، خیلی حس لطیفی داره «آروم باش دلنازم من اینجام، معلومه که می دونستم» محو چشم هاش شدم، نمی تونم نگاهم رو منحرف کنم ازشون، لب می زنم «کاش می شد الان زمان متوقف بشه، من آرومم مثل چشمات» هیچکدوم حرفی نمی زنیم، طوری به همدیگه خیره شدیم که انگار اولین باره چشم های همو آنالیز می کنیم. سکوت رو می شکنم، شروع می کنم به خوندن 2u، نگاهش رو صورت روشنم تاب می خوره. کم کم دارم از نگاه سرکشی که داره معذب می شم، همیشه موقع نگاه کردنم همینطوری می شه، بی پروا! دستاشو بالا میاره، حدس می زنم می خواد دستامون رو قفل هم کنیم. حدسم درست بود، دستامون قفل هم شده و روی تنم خیمه زده. دستام یخ کردن، بعد گذشت سال ها انگار هنوز عادت نکردم انقدر نزدیک به هم قرار بگیریم، آهنگ تموم شده اما اون باز هم به رقصیدن نگاهش روی صورتم ادامه می ده. چند دقیقه گذشته فکر کنم، چیزی نمی گه، فقط محو سرخی لپام شده. بوسه های عمیقش دونه به دونه روی صورت داغم فرود میان، انگار یه خوابه، شایدم یه رویا که حقیقت پیدا کرد! خیلی لذت بخشه، چشمام تحمل باز بودن ندارن، آروم روی هم قرار می گیرن. لباش رو روی لب هام حس می کنم، قفسه سینم بالا و پایین می شه، نمی تونم چشمامو باز کنم؛ مطمئنم رنگ پوستم فرقی با گوجه های توی ساندویچ هامون نداره، خیلی آروم داریم همو می بوسیم. چشمام رو باز می کنم و لبخند بزرگی می زنم «احساس می کنم دارم خواب می بینم و یکم دیگه مامان بیدارم می کنه برم مدرسه» دستام رو رها می کنه و بلند می شه و می شینه، می خوام بلند شم و بشینم که با گذاشتن دستش رو قفسه سینم مانع می شه و گونم رو نوازش می کنه «می خوام نگاهت کنم تو دراز بکش» سرم رو تکون می دم، هنوز روی لبام لبخند دارم «این خواب نیست حقیقت محضه، حقیقتی که سرش اشک ها ریخته شدن! حقیقتی که با این در و اون در زدن، به دست اومد! چه روز هایی که آرزو این لحظه رو کردیم، چه شب هایی که با رویای براورده شدنش خوابیدیم، ما به دستش آوردیم دلنازم نگاه کن، می بینی؟تموم شدن! همه شون تموم شدن» کی گریم گرفت؟حواسم نبود اصلاً، دستای گرمش روی صورتم نشستن و اشکام رو پاک کردن، بوسه های لطیفش هم سوزش چشمام رو التیام دادن «گریه نکن عزیزم دیگه اون زمان تموم شده و هیچوقت بر نمی گرده، دیگه اجازه نمی دم کسی اذیتت کنه و اشک هات رو از درد پایین بیاره» حرف هاش عین وجودش تسکین دهنده و آرامش بخشه، بینیم رو بالا می کشم و سرم رو تکون می دم «تو درست می گی سارام من باید خونسردی خودم رو حفظ کنم، چون تو الان اینجایی! من تو رو دارم، تموم چیزی که همیشه خواستم و می خوام» اینبار جفتمون لبخند رو مهمون لب هامون کردیم، تکون می خورم و سرمو رو پاهاش قرار می دم. پیشونیم بوسیده می شه، صدای شکمم در میاد و هردومون می زنیم زیر خنده، وقتشه ساندویچ هامون رو بخوریم، شاید فردا سخت باشه! اما کنار تو من در برابر سختی هم امید دارم.

    «سال ها بعد برای ما، من و تو.»

  • ۱۷
    • من؛
    • سه شنبه ۱۵ فروردين ۰۲

    او می بخشد.

    فروغی در دل تاریکی، نوایی در دل سکوت، شادی در دل غم، لبخندی در دل گریه، نهالی در دل خشکی، نسیمی در دل گرما، مهتابی در دل شب، شکوهی در دل فلاکت. او بخشنده است، امید را به زندگی ام می بخشد.

  • ۱۴
    • من؛
    • پنجشنبه ۱۰ فروردين ۰۲

    عشق چیه؟

    بر می گردم پیشش و منتظر می مونم که ازم بپرسه «عشق چیه؟» اونوقت، بغضم رو قورت می دم و بهش می گم «همه در ها رو امتحان کردم، همه خیابون ها رو زیر و رو کردم، همه غذا ها رو مزه کردم، همه آدم ها رو نگاه کردم، همه آهنگ ها رو گوش کردم، تا شاید لا به لای همه ی این ها نشونه ای از وجود تو پیدا کنم و آروم بگیرم از درد دوری، از من می پرسی عشق چیه؟ عشق یعنی آروم گرفتن با تو، آروم گرفتن با وجودت برای خلاص شدن از خیلی درد ها، مثل درد دور بودن ازت!» وقتی آخرین کلمه رو هم به زبون آوردم، دیگه بغضم رو قورت نمی دم و با اشک هایی که گوشه به گوشه صورتم رو خیس می کنن، خودم رو توی آغوش امن و پر از آرامشش رها می کنم. لبخند می زنم، زیر لب زمزمه می کنم «بلاخره آروم گرفتم، عشق من».

  • ۱۲
    • من؛
    • جمعه ۲۶ اسفند ۰۱

    «فاقد عنوان»

    مامان؟بابا؟صدام رو نمی شنوید مثل همیشه مگه نه؟می شه فقط یه سوال بپرسم؟با اینکه می دونم مثل همیشه جواب داده نمی شه، می شه بپرسم؟موقع تمام تصمیم گرفتن هاتون، دلتون نسوخت برام؟من فقط یه بچه بودم همیشه، چطور دلتون اومد؟چشمای خالی از احساسم رو دیدید و کاری نکردید؟سکوتم رو تحمل کردید و دم نزدید؟چرا؟چون فقط به اسم مراقبت قصد زجر دادنم رو داشتید؟یعنی انقدر بی رحمی مزه دلنشینی داره، که هربار ازش سیر نمی شید؟کاش فقط یکبار جای من بودید، کاش فقط یکبار باهام دشمن نبودید، همه چیز قشنگ می شد! همه چی! ممنونم ازتون، خیلی ممنونم! چشمام رو ضعیف کردید، قلبم رو پاره کردید، روحمو شکنجه کردید، ریه هام رو درگیر کردید، وجودم رو نابود کردید، ممنونم! از اینکه هربار من رو از عشقم دور کردید و فقط یه گوشه به تماشا نشستید که اینبار برای این مصیبت تکراری چه راهی پیدا می کنم که زنده بمونم از درد دوری. نه امروز، نه فردا و نه هیچوقت تحت هیچ شرایطی قرار نیست ببخشمتون چون من کل نوجوونیم رو با گریه، ترس، رنج، غم و همه این لعنتی ها گذروندم جای خوشگذرونی، گشت و گذار و برنامه ریزی برای آینده! من هیچوقت یادم نمی ره که پدر و مادر خودم بهترین دوران زندگیم رو، نابود کردن.

    • من؛
    • دوشنبه ۲۲ اسفند ۰۱

    بخشی از زندگی من.

    مثل همیشه که ازش دورم با تپش قلب از خواب می پرم. دور و برم رو نگاه می کنم اما فعلاً ویندوزم بالا نیومده، طبق معمول یکم طول می کشه. بلاخره درست شد، لعنتی از این حس بدم میاد، خیلی تو خالی و تهوع آور! امیدوارم دیگه نخوابم هیچوقت اما خب نمیشه. یه نگاه دیگه به دور و بر می کنم. تو پذیرایی خوابیدم، طناز هم هست. خر و پف می کنه، خیلی کوچولو تر به چشم میاد. کنترل رو با دستام که باز یخ بستن بر می دارم، از طریق تلویزیون وارد صفحه گوگل می شم و میام بیان. تنها راه ارتباط مون فعلأ همینجا هست، خسته شدم. شروع می کنم جواب دادن به پیام هاش، با کنترل خیلی سخته تایپ کردن. دلم می خواد گریه کنم، الان هاست که دستم خورد بشه اما باید تحمل کنم. می ترسم اگه جواب پیام هاش رو کوتاه بدم فکر کنه باهاش سرد شدم یا چیزی، من باید فکر همه چی باشم. به اطراف با ترس دوباره نگاه می کنم، باید عجله کنم! مامان و بابا هر لحظه ممکنه از خواب بیدار شن و همه چی نابود بشه باز. متنفرم، ازشون متنفرم که گوشیم رو دو ماه گرفتن و با طرز فکر های مضخرف شون به زندگیم لطمه زدن. پیام ها رو می فرستم، بهتره سابقه ها رو پاک کنم و صفحه رو ببندم، اون فعلأ نمی تونه به این زودی جواب بده. صدای در اتاق شون میاد، وای بدبخت شدم! تند تند همه چی رو پاک می کنم و صفحه رو می بندم. خداروشکر زود انجام دادم قبل اینکه مامان بیاد، ازم می پرسه: ساعت هفت صبح با تلویزیون چه غلطی می کنی؟ آب دهنم رو پایین می فرستم و با عصبانیت می گم از ترس فیلم دیشب خوابم نبرد خودم رو سرگرم کردم، بدون حرف می‌ ره دستشویی. دلم افتاد لعنت بهش! اگه بابا نبود نمی ترسیدم و همه چی رو پاک نمی کردم حتی جلوی مامان هم می اومدم بیان، چون اون هیچی از این چیزا سرش نمی شه ولی لعنت به بابا که همه چی رو صد برابر من می دونه. بهتره بخوابم، چشمام می سوزن. دوباره با تپش قلب از خواب می پرم، بازم طول می کشه ویندوزم بالا بیاد. ساعت ده شده، سه ساعت خوابیدم خیلی خوبه. بابا می خواد بره بیرون، خدایا شکرت می تونم به بیان سر بزنم، شاید پیام هام رو جواب داده باشه. بابا رفت، با عجله میام سمت تلویزیون و کنترل رو بر می دارم و وارد پنلم می شم بعد چند دقیقه. هنوز جواب نداده، دلتنگشم! کاش زود بیدار بشه از خواب و جواب بده. می رم وبلاگ بعضی ها و کامنت می دم، جواب بعضی از کامنت های خودم رو هم می دم. هنوز نیومده، دستم درد گرفته از تایپ با این کنترل کوفتی. بابا برمیگرده، ساعت یک ظهر قبل اومدن بابا باز چک کردم ولی جواب نداده بود! نگرانم نکنه چیزی شده؟ بیخیال توکل به خدا، انشالله که چیزی نشده. ناهار می خورم، یکم با طناز وقت می گذرونم، نقاشی می کشم و چند صفحه دزیره می خونم، جلد دوم هم داره تموم می شه. عصر شده، بابا باز می خواد بره بیرون، کاش دیگه برنگرده خونه! میام سراغ تلویزیون، جواب داده پیام ها رو! خدایا صد هزار بار شکر، سالم و سلامته. چقدر دلتنگش بودم خدایا، دوباره دستام یخ زدن اما اینبار از هیجان نه ترس. تا جواب می دم پیام هاش رو نیم ساعت طول می کشه، از کنترل متنفرم. باز دوباره رفت، کار داره و تو شرایط سختی قرار داره وگرنه من می دونم اولویت اولش منم. چندتا دیگه پیام رد و بدل می کنیم و بلاخره بعد سه چهار ساعت بابا میاد. پیام آخر رو که شامل توضیح اومدن بابا و نکات مراقبتی هست رو براش می فرستم و سابقه رو پاک میکنم و صفحه رو می بندم. شب شده، مامان، بابا و طناز هر سه تا تو پذیرایی هستن، لعنت! امشب نمی تونم حتی یک ثانیه هم شده فقط سر بزنم و بگم خوبم. تا آخر شب بیدار می مونم، مثل همیشه خوابم نمی بره. با نقاشی، دزیره و البته طناز خودم رو سرگرم می کنم، این روز ها تنها سرگرمی هام این ها به علاوه تجربه درد، ترس و هیجان به مقدار زیاد هست. یه جنگل کشیدم، خوب شده! بعداً که گوشیم رو دادن باید هم تو بیان پست کنم هم برای زیبارو بفرستم، مطمئنم بهم افتخار می کنه! فردا باید بگم بهش نقاشی کشیدم. طناز خوابش برده تو پذیرایی، مامان هم تو اتاق خودشون داره از یوتیوب فیلم می بینه، بابا یکم اون ور تر من و طناز دراز کشیده و با گوشی چت می کنه. فکر کنم حق با مامانه و داره یه کار هایی می کنه، آخه موقع چت همش لبخند می زد! از اون لبخند خاص ها که آدم فقط به عشق عزیزش می زنه، نمی دونم! اصلاً به من چه ربطی داره، کاش فقط بمیره. حالمو بهم می زنه. اون کسی بود که سیگار رو گذاشت لای لب های بی جون و دستای سردم، ازش متنفرم! کم کم داره چشمام سنگین می شه، دفتر نقاشی رو بر می دارم و کثیف کاری هامو تمیز می کنم. بالش رو زیر سرم قرار می دم، خیلی خوابم میاد. بابا رو نگاه می کنم که هنوز نخوابیده، قبل اینکه کامل به خواب برم آرزو می کنم فردا بیشتر حرف بزنم باهاش. از مامان و بابا متنفرم، حق من تجربه مدام این درد بزرگ نیست! درد دوری از معشوق. من با تمام وجودم دارم می جنگم، کاش تحمل کنه. خیلی خستم فقط.

    «پایان»  

    • من؛
    • يكشنبه ۲۱ اسفند ۰۱

    تو را

    من تو را امشب، در میان مه های آسمان یافتم. من تو را امشب، در برخورد باد سرد به صورتم یافتم. من تو را امشب، در خیابان های خیس خورده یافتم. من تو را امشب، در گرمای دلنشین باقالی ها یافتم. من تو را امشب، در نوای عاشقانه ای یافتم. من تو را امشب، در ضیافت نور های شهر یافتم. من تو را امشب، در دخترک بامیه به دست یافتم. بله، من تو را بعد یک شب بارانی در کنار خود یافتم.

  • ۹
    • من؛
    • شنبه ۲۰ اسفند ۰۱

    وداع..

    من با تمام رنگ ها بعد دوری مان، وداع کردم.

  • ۱۱
    • من؛
    • پنجشنبه ۱۸ اسفند ۰۱
    أگة یة ࢪؤزی نؤمِ تؤ
    تؤ گؤشِ من صدآ کنة
    دوبآࢪة بآز غَمت بیآد
    کة مَنؤ مُبتلآ کنة
    بة دِل میگم کآࢪیش نبآشة
    بذآࢪة دࢪد تؤ دَؤآ شة
    بِࢪة تؤی تمؤمِ جؤنم
    کة بآز بَࢪآت آؤآز بخؤنم . .
    کة بآز بَࢪآت آؤآز بخؤنم . .
    پیوندها